سلام غریبه
یه روز بهم گفت: «میخوام باهات دوست باشم؛آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه بهم گفت: «میخوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه گفت: «میخوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز تو نامهش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه میدونی؟من اینجا خیلی تنهام» براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: «آره میدونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام» براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: «آره میدونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه (من هنوز هم خیلی تنهام) چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره . رنگ چشاش آبی بود . رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ… وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه . دوستش داشتم . لباش همیشه سرخ بود . مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه … وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد. دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم . دیوونم کرده بود . اونم دیوونه بود . مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد . دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم . می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه . اونوقت دور لباش هم قرمز می شد . بعد می خندید . می خندید و… منم اشک تو چشام جمع میشد . صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت . قدش یه کم از من کوتاه تر بود . وقتی می خواست بوسش کنم ? چشماشو میبست ? سرشو بالا می گرفت ? لباشو غنچه می کرد ? دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند . من نگاش می کردم . اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد . تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ? لبامو می ذاشتم روی لبش . داغ بود . وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود . می سوختم . همه تنم می سوخت . دوست داشت لباشو گاز بگیرم . من دلم نمیومد . اون لبامو گاز می گرفت . چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده … وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ? نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد . شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد . من هم موهاشو نوازش میکردم . عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره . شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود . دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ? لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید? جاش که قرمز می شد می گفت : هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن . منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم . تا یک هفته جاش می موند . معاشقه من و اون همیشه طولانی بود . تموم زندگیمون معاشقه بود . نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت . همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ? میومد و روی پام میشست . سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت . دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ? می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟ می گفتم : نه می گفت : میگه لاو لاو ? لاو لاو … بعد می خندید . می خندید …. منم اشک تو چشام جمع می شد . اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره . وقتی لخت جلوم وامیستاد ? صدای قلبمو می شنیدم . با شیطنت نگام می کرد . پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود . مثل مجسمه مرمر ونوس . تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد . مثل بچه ها . قایم می شد ? جیغ می زد ? می پرید ? می خندید … وقتی می گرفتمش گازم می گرفت . بعد یهو آروم می شد . به چشام نگاه می کرد . اصلا حالی به حالیم می کرد . دیوونه دیوونه … چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو . لباش همیشه شیرین بود . مثل عسل … بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم . نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم . می خواستم فقط نگاش کنم . هیچ چیزبرام مهم نبود . فقط اون … من می دونستم (( بهار )) سرطان داره . خودش نمی دونست . نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم . تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد . بهار پژمرد . هیچکس حال منو نمی فهمید . دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم . یه روز صبح از خواب بیدار شد ? دستموگرفت ? آروم برد روی قلبش ? گفت : می دونی قلبم چی می گه؟ بعد چشاشو بست. تنش سرد بود . دستمو روی سینه اش فشار دادم . هیچ تپشی نبود . داد زدم : خدا … بهارمرده بود . من هیچی نفهمیدم . ولو شدم رو زمین . هیچی نفهمیدم . هیچکس نمی فهمه من چی میگم . هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ? هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ? هنوزم دیوونه ام. خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم .... به فکرتم.... به یادتم زنده به انتظارتم .... تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است... دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد ! درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد? دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند . دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ? برای داشتنش داشتم. دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم . در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ? حق من نیست ? به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند . رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است? آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است? آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . . دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم . همه عمر ? داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند . تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . . به او نگاه می کنم ? به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد . به او که لبهایش از اندوه من می لرزند . به او که دستهای نیرومندش ?عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . . به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد. به او که باورش کردم و دل به او باختم به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ? هرگز ?هرگز به روی دنیا بازشان نکنم . به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد به او که مرزهای سرنوشت ? سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ? شاید زمان ? داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند . لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد آن شب شب نحسی بود ... آیا قدر خود را می دانیم یه سخنران معرف در مجلسی که دویست نفر در آن حصور داشتند . یک اسکناس صد دلاری را ازجیبش بیرون آورد پرسید چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟ دست همه حاضران بالا رفت سخنران گفت بسیار خوب من این اسکناس را به یکی ار شما خواهم داد ولی قبلا از آن می خواهم کاری بکنم و سپس در برابر نگاه های متعجب حاضران اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟ و باز دستهای حاضرین بالا رفت این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و باکفش خود آن را روی رمین کشید بعد اسکناس را برداشت و پرسید خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود ؟ باز دست همه بالا رفت سخنران گفت دوستان با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید و ادامه داد در زندگی واقعی هم همین طور است ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم خم می شویم مچاله می شویم خاک آلود می شیم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سر مان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم پر ارزشی هستیم
مرد نصفه شب در حالی که درحالت غیر طبیعی (به خاطر مصرف ...) بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه… صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده… مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره … که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته… زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست… من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم… زود بر می گردم پیشت عشق من دوست دارم خیلی زیاد… مرد که خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که حالت طبیعی نداشتی بهش گفتی… هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن… من ازدواج کردم… جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .او گفت که این فقط یک امتحان است ! از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. ” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد… ” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد . به نظر هالیس، اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعدظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت . بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید : ” زن جوانی داشت به سمت من میآمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ” بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد . او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم . به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمیشوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست ! پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم. بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و.... کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟ بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده نامه شماره یک سلام خدای عزیز اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی. دوستار تو بابی بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد. نامه شماره دو سلام خدا اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده. بابی اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد. نامه شماره سه سلام خدا اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم. بابی بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش. بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد. بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت. نامه شماره چهار سلام خدا مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده. چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو . صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد . روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت . مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد . هيچ کس اونو نمی ديد . همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود . از سکوت خوششون نميومد . اونم می زد . غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد . چشمش بسته بود و می زد . صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود . بدون انتها , وسيع و آروم . يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد . يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود . تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده . چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه . چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو. احساس کرد همه چيش به هم ريخته . دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد . سعی کرد به خودش مسلط باشه . يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن . نمی تونست چشاشو ببنده . هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد . سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون . دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد . و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد . يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست . چشاشو که باز کرد دختر نبود . يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد . ولی اثری از دختر نبود . نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو . چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه . .... شب بعد همون ساعت وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد . با همون مانتوی سفيد با همون پسر . هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن . و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو , مثل شب قبل با تموم وجود زد . احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه . چقدر آرامش بخشه . اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه . ديگه نمی تونست چشماشو ببنده . به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد . شب های متوالی همين طور گذشت . هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه . ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد . ولی اين براش مهم نبود . از شادی دختر لذت می برد . و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود . اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت . سه شب بود که اون نيومده بود . سه شب تلخ و سرد . و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده . دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد . اونشب دختر غمگين بود . پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت . سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود . دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه . ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد . نمی تونست گريه دختر رو ببينه . چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو به خاطر اشک های دختر نواخت . ... همه چيشو از دست داده بود . زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود . يه جور بغض بسته سخت يه نوع احساسی که نمی شناخت يه حس زير پوستی داغ تنشو می سوزوند . قرار نبود که عاشق بشه ... عاشق کسی که نمی شناخت . ولی شده بود ... بدجورم شده بود . احساس گناه می کرد . ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد . ... يک ماه ازش بی خبر بود . يک ماه که براش يک سال گذشت . هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت . چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت . و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود . ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ... آرزوش فقط يه بار ديگه ديدن اون دختر بود . يه بار نه ... برای هميشه . اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر با همون پسراز در اومد تو . نتونست ازجاش بلند نشه . بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش . بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره . دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه . دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون و برای خود اون بزنه . و شروع کرد . دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن . و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد . نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد . يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين . چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد . سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت . سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد . - ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟ صداش در نمي اومد . آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه : - حتما .. يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش فقط برای اون مثل هميشه فقط برای اون زد اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره دختر می خنديد پسر می خنديد و يک نفر که هيچکس او
نظرات شما عزیزان:
با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چی کار کردم ؟
دختر در جوابش : تو ... نه عزیزم تو خیلی پاکی ... ولی من ... تو لیاقتت بیشتر از منه ...
گفت : این حرفا چیه ؟ تو می دونی یا من ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو می میرم ...
دختر گفت : این از اون دروغا بودا ... ولم کن ... ازت خسته شدم ... تو زیادی عاشقی ...
پسر : مگه بده آدم عاشق باشه ... ؟
دختر : آره واسه من بده ... عشق دروغه ...
پسر : نه به خدا من عاشقتم ...
دختر : ولم کن حوصلتو ندارم ...
پسر آهی کشید و گفت نه تو رو خدا نمی خوام از دستت بدم ...
صدای قطع شدن مکالمه آمد ...
تازه به خانه رسیده بود ... وارد اتاقش شد و با دیدن عکس او در پشت زمینه ی کامپیوترش ، اشکش جاری شد ...
آهنگ مورد علاقه ی او را گذاشت تا پخش شود ...
به اواسط آهنگ رسیده بود که بغضش ترکید ...
بود و نبودم ... همه وجودم ... آروم جونم ... واست می خونم ... دل نگرونم اگه نباشی بدون چشمات مگه میتونم ؟
گرمی دستات ... برق اون نگاه ... یادم نمیره طعم بوسه هات ... کاشکی بدونی اگه نباشی ... می شکنه قلبم بی تو و صدات ...
و می گریست ...
بدون شام خوردن به رختخواب رفت ... و با فکر او به خواب ...
ساعت 3:12 بامداد بود ... از جا پرید ... خواب او را دیده بود ...
بلند شد و روی تختش نشست ... به بی معنی بودن زندگی بدون او پی برده بود ...
نمی خواست دیگر با هیچ کسی باشد ... پیامکی ارسال کرد :
" الان که این پیامک رو می خونی جسمم با تو غریبه شده ولی بدون روحم همیشه دوست داره ، دیدار به روز بیداری بدن ها ... دوستت دارم ... بای "
به بیرون از اتاقش رفت ... داخل آشپز خانه شد ...
پنجره ی آشپز خانه به اندازه ی او بزرگ بود ...
داخل کوچه را نگاهی کرد ...
سکوت در کوچه ی ساختمانشان فریاد می کشید ...
پنجره را باز کرد ...
با باز شدن پنجره ، شب به داخل خانه نفوذ کرد ...
پاهایش را از پنجره بیرون گذاشت ... و بدنش هنوز لب پنجره بود ...
و وداع کرد ...
صدایی سرد از کوچه آمد ... ساعت 3:34 دقیقه بامداد بود ... جسمی به پایین افتاده بود ...
نخواست مزاحم کسی بشود برای همین نیمه شب را انتخاب کرد ...
و روحش به آرامش ابدی رسید و جسمش نسیب خاک شد ... همانطور که از خاک آمده بود ...
صبح مادرش قبل از اینکه به آشپز خانه برسد داخل اتاق پسر شد ...
پسر را نیافت ...
ولی گوشی او را در حال زنگ خوردن دید ...
تماس هایی پشت سر هم و بی وقفه از یک دختر ...
و ده ها پیام یکسان در گوشی دید که تازه از طرف دختر ارسال شده بودند
" نه تورو خدا نه ... نمی خوام دیگه ازت جدا باشم .... فکر کن حرفای دیشبم فقط یه شوخی بود ...
تورو خدا ازم جدا نشو .... بخدا منم دوستت دارم "
زمان ارسال پیام ساعت 3:35 دقیقه ی بامداد بود ...
و مادر ... وارد آشپز خانه شد ... طبق عادت از پنجره به پایین نگاهی کرد ....
یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم:
دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم ، اومد جلو و با ترس گفت : آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره....... دیگه نمیشنیدم!
خدایا چه کردی با من! این فرشته چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیم رو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشم رو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم ، فرشته ی کوچولو ، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! حتی بهم آدامس هم نفروخت!
هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه ! چه قدرتمند بود!!
مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و کتک بخورید!
من یه غریبه اشنام ک .....
آن قــدر که یــادم نرود
به نفعم است که به چند زبــان زنده ى دنیا سکــوت کنم
خدانگهدارت
باید بدجنس باشی! تا عاشقت باشن!
باید خیانت کنی! تا دیوونه ات باشن!
باید دروغ بگی! تا همیشه تو فکرت باشن!
باید هی رنگ عوض کنی! تا دوست داشته باشن!
اگه ساده ای! اگه باوفایی! اگه یک رنگی! همیشه تنهایی
چطوری؟
منم خوبم خخخخخ
من شمارولینک کردم امیدوارم شماهم افتخار بدی
وبلاگت خیلیییییییییی عالیه
قبول دارم گفتی خیلی طول میکشه تا به من برسی
تجربست دیگه
بعله
خخخخ
ب امید موفقیت روز افزونت
منتظر نظرای دیگم باش خخخخ
خدانگهدار
خوبی؟
منو یادته؟
قبلا توی چت لوکس بلاگ صحبت کرده بودیم
چند روزه مشغول جمع آوری بهترین وبلاگهای لوکس بلاگ هستم از تو هم دعوت می کنم با تبادل لینک عضو گروه ما بشی..
javad بهم سر بزن منتظرتم
چقدر بگم بیا با من تبادل لینک کن تا بازدید وبلاگ هامون زیاد شه ؟ بیا وبلاگم رو ببین فقط مخصوص افزایش بازدیده . فقط کافیه تبادل لینک کنی. همین الان بیا بهم سر بزن .............
خخخخخخخ
javad پیشتهاد می کنم واسه افزایش بازدیدت با هم تبادل لینک کنیم. منتظرتم !!!
منم یه وبلاگ دارم که لیست همه دوستام داخلشه ، بهشون پیشنهاد دادم وبلاگ javad را ببینند ، تو هم وبلاگت رو توی این لیست لینک کن ، کار خیلی راحتیه ، اینجوری بازدید وبلاگت خیلی زیاد میشه...
http://www.mehrnooosh.loxblog.com
ولی وبلاگ هایی شبیه وبلاگ منو تو باید یه جایی باشند که دیده بشند ، یه وبلاگ پیدا کردم خیلی بازدید داره که تبلیغ توش رایگانه ، تو هم باهاش تبادل لینک کن. خوبیش اینه اتوماتیکه
اینم آدرسه وبلاگه:
http://nazi-joon-jooni.loxblog.com
wow.....
وبلاگت خعلی خوشگله.............
خیلی باسلیقه ای....خوش میاد از این لحاظ به خودم رفتی
Power By:
LoxBlog.Com |